یک روزهایی روی در و دیوار همین خانه های مجازی مینوشتم " کاش آدم وقتی دلتنگ میشد ، میمرد" میدانستم دلتنگی دوران دارد. وقت دارد. حال دارد.
میدانستم یک روز به جایی میرسد که حتی دیگر دلتنگ هم نمیشوم. اصلا یادم هم نمی افتد قرار است که باشم و به کجا برسم. هی خودم را غرق میکنم و به این غرق شدن عادت میکنم.
نگران ِ همین روزها بودم که میگفتم کاش دلتنگی هایم امتداد پیدا میکرد به مردن. و مردن از دلتنگی ... آخ ... چه دعای نزدیکی داشتم و حالا... دلم حتی برای این دلتنگی ِ شیرین هم تنگ است...
دلتنگی های زمینی را بی خیال شو. دلت را بسپار به اصل و ریشه ت. کجا قرار بود بروی و حالا اینجا ماندی؟ پای چه؟
حالا باید بنشینم و دوباره روی در و دیوار همین خانه مجازی بنویسم " کاش آدم ها دلتنگ شدن را فراموش نکنند"
نمیدانم قرار است آینده دوباره چه بر سر ِ دعاهایم بیاید. اصلا یادم هم می آید که خیلی وقت است دیگر دلش برای خودش تنگ نشده؟
برای مهربانش حتی...
کاش همان موقع ها از دلتنگی میمردم... و چه خوب مردنی است ...
+
تاریخ چهارشنبه 95/7/7ساعت 6:30 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر